رسم عاشقی نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت...
مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت...
رو به خدا کرد و گفت:
گاهی یادم میرود بودنت را...
کاش بیشتر نسیم بوزد...
|
*بسم الله الرحمن الرحیم* حرفهائی که خدا نگفت (قسمت سوم) بنده ی من ؛ جانشین گرامی ؛ خلیفه ی عزیز ، دلم خوش است دارم با تو حرف می زنم فکر می کنم اگر این حرفها را هم در قرآن به همراه بقیه حرفهایم برایت می فرستادم با آن همان معامله ای را می کردی که با قرآن کردی من قرآن را نفرستادم که حرفهایم را مثل طوطی تکرار کنی و حمد و سوره اش را بر سر قبر پدربزرگت بخوانی و آیت الکرسی اش را برای مسافرت عمه ات ! من ... اصلاً شاید بهتر است ساکت باشم و این قدر اصرار نکنم می ترسم فرشته ها برایم حرف در بیاورند اما نه باید بگویم ... باید با تو اتمام حجت کنم می خواهم چند روز دیگر که عزرائیل تو را به اینجا آورد بهانه ای نداشته باشی همه معشوقان عالم برای عاشقانشان تره هم خرد نمی کنند آن وقت من همه آسمانها و زمین را به پای تو ریختم اما تو ... اللهم صل علی محمد و ال محمد یاعلی [ یادداشت ثابت - شنبه 92/8/5 ] [ 7:30 عصر ] [ kebriya ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |